ای عشق به شوقِ تو گذر می ...

روزهایی که غذا نمی خورد؛ آنقدر احساس ناامیدی می کنم که علاقه ای به ادامۀ زندگی ندارم اما بهش فهماندم حق ندارد این کار را با من بکند! نوشته شده در شنبه ٢٢ مهر ۱۳٩٦ساعت ۸:٥٠ ‎ق.ظ توسط م.ب | نظرات () , ...ادامه مطلب

دیشب با خودم گفتم به مهمانی که رسیدم؛ قبل از این که برایم شربت خنک بیاورند بگویم به جای آن چای بگذارند. اما تا رسیدم حواسم به حرف زدن رفت و یک دفعه دیدم شربت، آماده جلویم گذاشته شده حالم گرفته شد اما به احترامشان شربت را برداشتم کمی که سر کشیدم شوکه شدم! عجیب بود چرا شربت طعمِ سیر می داد!؟ با خودم گفتم شاید اشتباه حس کردم؛ لیوان را برداشتم دوباره کمی خوردم؛ نه کاملا طعمِ سیر را حس کردم بدم آمد.. م,اینقدر,سلیقه؟ ...ادامه مطلب

امروز با شوخی ها و دیوانه بازی هایی که کردم همسر و پسرم را خیلی خنداندم. پسرم آنقدر از خنده ریسه می رفت که دست روی دلش می گذاشت. خدا را سپاسگزارم که همسرم و پسرم از من راضی اند و در کنارم خوشبخت اند. ,نیستم ...ادامه مطلب

مشاهده یادداشت خصوصی,این,چند,ماه,اخیر ...ادامه مطلب

مشاهده یادداشت خصوصی,دونستم,چرا,اینو,گفت ...ادامه مطلب

ــ مامان بدو دیگه! تو که هنوز حاضر نشدی! اگر می دانست چقدر خسته ام می گذاشت بخوابم سریع رفتم مسواک زدم ــ نگاه کن حالا واسه من میره مسواک میزنه!  ــ بس کن این قدر غر نزن!! آب خنکی به صورتم زدم تا سرحال شوم. صورتم را پنکیک زدم موهایم را محکم بستم. تا آمدم مانتو بپوشم یادم افتاد آن را در سبد انداختم و, ...ادامه مطلب

مشاهده یادداشت خصوصی, ...ادامه مطلب

خانم بهاره رهنما،یکی از بازیگران خوبِ کشورم هست  که بازیگری اش را دوست دارم و نیز لبخندهای دوست داشتنی اش. این نوشتۀ بهاره رهنمای عزیز را امروز خواندم و شاید برای شما هم جالب باشد،بخوان:   گیسو را به باد خواهم داد تا.. دختر جوانی که چند وقت پیش با من کار می کرد و موهای خیلی قشنگی داشت یک روز اومد سر, ...ادامه مطلب

همین که از در وارد شد تا چشمش به من افتاد، با لبخند از همان جا برایم دست تکان داد! آرام با سر جواب سلامش را دادم.به او فرصت دادم تا با همه احوالپرسی کند. نیم ساعت بعد روبرویم نشسته بود.دستم را گرفت و خندید.گفتم: ــ دلم برات تنگ شده بود! گوشواره های بلند زیبایی به طرح هخامنشی انداخته بود. مدل موهایش , ...ادامه مطلب

آنقدر خسته بودم که داشت پشت میز کارم خوابم می برد؛ با وجودی که هم صبح، دیر بیدار شدم هم بعد از ظهر، خوب خوابیدم. حواسم نشد که مدت هاست دستم را زیر چانه ام گذاشته ام و مات و متفکر، به عکسی که با تکنیک سیاه و سفید برایش گرفتم خیره شدم. لحظه ای به خودم آمدم آهی کشیدم و عکس را بستم. پارسال با دوربینم گر, ...ادامه مطلب

نباید با مادرم آن طور حرف می زدم اما خیلی عصبانی ام کرد باید شرایطم را درک می کرد و حالم را باور می کرد. خیلی به من سخت می گیرد. با این حال باز به خودم می گویم م.ب چرا آرام تر نبودی و عصبانی برخورد کردی!؟ یکی از آدم هایی که در زندگی همیشه به من سخت م, ...ادامه مطلب

فرصت کردم نشستم فیلم " متولد 65 " را تماشا کردم. از فیلم خیلی خوشم آمد سوژۀ جدیدی داشت تکراری و کلیشه ای نبود. دو جوان که در آرزوی پولدار شدن ادایِ بچه پولدارها را در می آوردند و خوش بودند! تا این که وقتی به دروغ می روند یک خانۀ ویلایی بزرگ دوازده می, ...ادامه مطلب

سه سال گذشت از خلوت دنج من.. و هنوز هستم و می نویسم. و اگر ننویسم دوشم زیر فشار سختی های ریز و درشت زندگی خم می شود. اینجا را خیلی دوست دارم چون همان م.ب را می بینم که دارم باهاش زندگی می کنم. دیشب خیلی حالم بد بود و از گریه بالشم خیس شده بود تا توانستم به خواب روم. صبح زود که گوشی ام زنگ زد می ترسی, ...ادامه مطلب

مشاهده یادداشت خصوصی, ...ادامه مطلب

ژست خنده داری جلوی مادرم گرفتم و دو طرف لبۀ دامنم را با ظرافت گرفتم و گفتم: ــ می بینی ده سانت آب رفته! بعد هر دو با صدای بلند خندیدیم! مادرم خندید جواب داد: ــ خب پارچه نخی همینه دیگه! من چه می دونستم اینقدر آب میره کوتاه میشه! ــ اشکال نداره واسه توی خونه است و راحتی. تاپ هم بالا نافی شده آب رفته!, ...ادامه مطلب