این نسیم خنک قدری آرومم کرد

ساخت وبلاگ

ــ مامان بدو دیگه! تو که هنوز حاضر نشدی!

اگر می دانست چقدر خسته ام می گذاشت بخوابم سریع رفتم مسواک زدم

ــ نگاه کن حالا واسه من میره مسواک میزنه! 

ــ بس کن این قدر غر نزن!!

آب خنکی به صورتم زدم تا سرحال شوم. صورتم را پنکیک زدم موهایم را محکم بستم.

تا آمدم مانتو بپوشم یادم افتاد آن را در سبد انداختم و نشُسته ام کلافه شدم.

به ناچار مانتوی دیگری از کمد برداشتم سریع اتو زدم پوشیدم. شالم را سرم کردم.

ــ مامان! چه زودی پنج دقیقه ای حاضر شدی!

ــ گفتم که زود حاضر میشم. هی داد می زدی.

پسرم جلوتر رفت کتانی بپوشد. کفش هایم را از قفسه برداشتم سریع واکس زدم

کتابم را برداشتم و بیرون آمدیم. پسرم با شوق خیلی از من جلو افتاده بود

به چهارراه که رسیدیم دوستش را دید رفت توی چمن با همدیگر سرگرم فوتبال شدند.

ــ پسرم پس یه کم با دوستت بازی کن زود بریم دیر میشه خرید دارم

ــ باشه مامان باشه

رفتم روی یکی از نیمکت های روبرو نشستم تا حواسم باشد با توپ سمت خیابان نرود

گوشیم را درآوردم پیام هایم را چک کردم دوباره سرم را بلند کردم پسرم را ببینم،

یک دفعه دیدم نیکمت روبرویم که خالی بود مردی نشسته با لبخند به من زل زده

اصلا نتوانستم پسرم را ببینم دقیقا جلوی دیدم را گرفته بود عصبانی شدم

بهش اخم کردم که یعنی " وقارت رو حفظ کن مردِ ناحسابی " و سرم را پایین انداختم

نگاه گذرا و مودبانه ناراحت کننده نیست

اما از آدم هایی که مدت زیادی به دیگران زل می زنند خوشم نمی آید.

به کتابم خیره شدم دوباره گوشیم را چک کردم رفت و آمد ماشین ها را نگاه کردم

باز به خاطر پسرم مستقیم نگاه کردم بازیگوش بود می ترسیدم دور شود اما

این مرد داشت عصبانی ام می کرد ازین که جسورانه زل زده بود. اعتنایی نکردم

اما متانتم اجازه نمی داد آنجا بنشینم برخاستم. از خیابان گذشتم پیش پسرم رفتم.

ــ پسرم تو همین جا بازی کن من میرم فروشگاه برگردم. جایی نری!

ــ فروشگاه؟ کجا؟

ــ همین جا اون ور خیابون. زود میام.

ــ باشه خب منم با دوستم همین جا می مونیم

فروشگاه کمی شلوغ بود. یک چرخ دستی برداشتم آرام بین قفسه ها قدم زدم.

فقط چند وسیله ضروری برداشتم کارتم خالی بود می ترسیدم پول کیفم کم بیاید

سه چهار وسیلۀ ضروری دیگر را گذاشتم برای چند روز دیگر بیایم بخرم.

پسرم را صدا زدم که به خانه برگردیم ازین که برایش خوراکی خریده بودم ذوق کرد.

نزدیک نُهِ شب شده بود و هوا خنک. پَرِ چادرم را با یک دست گرفته بودم و

کتاب و ساک خریدم دست دیگر آرام و بی دغدغه پیاده می رفتیم

باد خنکی به صورتم می خورد و حالم را بهتر می کرد خیلی گرسنه ام بود

دلم می خواست بیشتر قدم می زدم اما هم خسته بودم هم شام نگذاشته بودم

ای عشق به شوقِ تو گذر می ......
ما را در سایت ای عشق به شوقِ تو گذر می ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1memoir152a بازدید : 196 تاريخ : دوشنبه 26 تير 1396 ساعت: 11:03