ای عشق به شوقِ تو گذر می ...

ساخت وبلاگ

مشاهده یادداشت خصوصی

ای عشق به شوقِ تو گذر می ......
ما را در سایت ای عشق به شوقِ تو گذر می ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1memoir152a بازدید : 233 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 18:00

وقتی خانه رسیدم، اول از همه خسته روی تختم ولو شدم پسرم هم روبروی تلویزیون دراز کشید و سرگرم تماشای کارتون شد. دقایقی بعد برخاستم هم باید به فکر شام می بودم هم پسرم هم خانه ام شوفاژ اتاق ها را کمی زیاد کردم تا همه جا گرم شود بعد نگاهی به تکالیف پسرم انداختم تا چیزی جا نمانده باشد به آشپزخانه ام رفتم در یخچال و فریزر را باز کردم خیلی چیزها نداشتیم گوشت و مرغ در فریزر نداشتیم؛ یخچال هم از سبزیجات خالی بود حتی نه رب و نه تخم مرغ.  مانده بودم شام چه بگذارم؟ حتی نان هم نداشتیم. با خودم لبخند زدم: ــ اما من از پسش برمیام!  پر انرژی و شاد، ابتدا چند پیمانه برنج گذاشتم بعد  چند تا سیب زمینی برداشتم تا خلال کرده و سرخ کنم   همان طور که سیب زمینی ها سرخ می شدند، به اتاقم برگشتم لباس های چرک و لباس مدرسۀ پسرم را برداشتم لباس های روی چوب رختی هم جمع کردم همه را داخل لباسشویی ریختم آن را روشن کردم به اتاق برگشتم یک بستۀ نیمه، پسته روی میز بود؛ گفتم: ــ عزیزِ مامان! پسته می خوری؟ ــ نه! با خودم گفتم چه بد اخلاق! حق داشت طفلک خیلی خسته شده بود بی اعتنا یک پیاله برداشتم کنارش روبروی تلویزیون نشستم؛ با اشتها پسته ها را پوست گرفته خوردم. خب گرسنه ام بود! از پسرم کمی دربارۀ درس های فردایش پرسیدم با هم گپ زدیم دوباره برخاستم برگشتم آشپزخانه ام؛ صدای لباسشویی اوج گرفته بود سیب زمینی ای عشق به شوقِ تو گذر می ......ادامه مطلب
ما را در سایت ای عشق به شوقِ تو گذر می ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1memoir152a بازدید : 234 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 18:00

سرگرمِ کار بودم که پسرم بی هوا پرسید: ــ مامان! دوست داری اگه بزرگ شدی چه کاره بشی؟ از حرفش بی اراده با صدای بلند قهقهه زدم و گفتم: ــ جانِ من؛ دیگه ازین بزرگتر؟! من خیلی وقته بزرگ شدم! خودش هم با من خندید. قربان صدقه اش رفتم گفتم: ــ خب تو دوست داری چی کاره بشی؟ ــ دانشمند! من میخوام دانشمند بشم! شوکه بهش نگاه کردم اولین بار بود این حرف را می زد؛ چون اغلب شغل های دیگری را می گفت. یک حرفه را همیشه ثابت می گفت تا به حال به دانشمند شدن فکر نکرده بود. خنده ام گرفت خوشحال شدم چون حس می کردم از لحاظ فکری دارد رشد می کند. انگار چیزی یادش افتاده باشد دوباره گفت: ــ خب تو دوست داری چه کاره بشی؟ ــ من؟ خب هستم! من مادرم! ــ نخیر! مادر که شغل نیست! یه چیز دیگه بگو!! ــ من خانه دارم. البته نه یه خانه دارِ ساده! با صدای بلند خندیدم و ادامه دادم: ــ من یه شغلِ ثابت ندارم که عزیزِ من! همه فن حریفم نه یه خانه دار. دوباره خندیدم کمی سر به سرش گذاشتم. دوباره سوال کرد. آخرش گفتم: ــ هنرمند. هر دو باهم به توافق رسیدیم. یک هنرمند در کنارِ یک دانشمند کوچولو..  ای عشق به شوقِ تو گذر می ......ادامه مطلب
ما را در سایت ای عشق به شوقِ تو گذر می ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1memoir152a بازدید : 257 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 18:00

در سکوت از پنجرۀ تاکسی به بیرون خیره شده بودم وقتی خیلی خسته ام فقط دلم می خواهد کسی سکوتم را بر هم نزند. اما راننده با هیجان زیادی داشت ماجرایی را برای پدرم تعریف می کرد بعد مسیرِ صحبتش عوض شد و یک دفعه از آینه ماشین به من نگاه کرد و گفت: ــ من همسرِ شما رو خیلی دوست دارم! واقعا خیلی خیلی دوستش دارم. از حرفش تعجب کردم اما لبخند زدم و موقوانه گفتم: ــ خیلی ممنونم.. شما لطف دارید.. ــ واقعا میگم. اصلا همسرِ شما یه چیز دیگه است. واقعا دوستش دارم. راستش از حرفِ این مرد خنده ام گرفته بود که اینطور با هیجان حرف می زد. ــ متشکرم.. سکوت کردم دوباره از پنجرۀ تاکسی به خیابانها خیره شدم  توی دلم گفتم مردم چقدر همسرم را دوست دارند. خوش به حالِ او. ای عشق به شوقِ تو گذر می ......ادامه مطلب
ما را در سایت ای عشق به شوقِ تو گذر می ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1memoir152a بازدید : 238 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 18:00

تلویزیون داشت سریال متشکرم را نشان می داد من هم همان طور که آشپزی می کردم حواسم به سریال هم بود پسرم اولین بار بود آن را می دید و برایش جذاب بود. یک دفعه گفت: ــ مامان چرا اون پیرمرد، اینجوری می کنه؟ ــ پسرم اون پدربزرگش هست مریضه  سکوت کرد و چشمش به تلویزیون بود. ادامه دادم: ــ آلزایمر داره. میدونی آلزایمر یعنی فراموشی یعنی مثلا اگه از خونه بره بیرون دیگه یادش نمیاد چطور برگرده. گم میشه. می دانستم وقتی نه حرفم را تایید می کند نه انکار، یعنی حواسش به حرفم هست اما وروجک آنقدر غرور دارد که سکوت می کند به روی خودش نمی آورد.  ــ مامان؟ مردم چرا هی سر دکتر داد می زنند؟ ــ چون اون دختر بچه ایدز داره. ترسیدند اونا هم بگیرند. ــ ایز؟ ایز دیگه چیه؟؟ــ نه ایدز! ایدز یه بیماری، که از طریق خون آلوده منتقل میشه و مسری هست اون دختره کوچیک بوده توی بیمارستان این دکتره بهش اشتباهی خون آلوده میزنه  و ایدز می گیره. اینا هم چون بچه هاشون باهاش بازی می کنند ترسیدند که ازش ویروس ایدز رو گرفته باشند برای همین میخوان اون و مادرش رو بندازند بیرون.   فرصت خوبی بود به طور کلی مفهوم ایدز را برای پسرم توضیح دادم. جایی خوانده بودم در این سنِ کم، نیاز نیست برای بچه ها از جزییات بگوییم. گفت: ــ مامان! آخرش اون دختر بچه از ایدز می میره؟ ــ نمی دونم یادم نیست. اون زمان سریال رو تا آخر ندیدم. & ای عشق به شوقِ تو گذر می ......ادامه مطلب
ما را در سایت ای عشق به شوقِ تو گذر می ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1memoir152a بازدید : 248 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 18:00

ــ من حالم خوش نیست شامِ امشب با شما دو تا پسرم با صدای بلند خندید. من و همسرم هم خندیدیم.  ــ خب یه نیمرو که کاری نداره. اگه خسته ای خودم پا پشم درست کنم ــ نه تو بشین. به آشپزخانه رفت. من هم جلوی تلویزیون به بالش لم داده بودم.  ــ بابا! من املت میخوام! ــ هر چی دوست دارید درست کنید بخورید.   سه تایی سرِ میز شام نشستم و با شوخی و خنده املت خوردیم زیاد میل نداشتم چند لقمه که خوردم گفتم: ــ من دیگه سیر شدم بقیۀ املت رو خودت بخور بعد از پشت صندلی ام برخاستم و  همان طور که می گفتم دستت درد نکنه؛ گونۀ همسرم را بوسیدم و رفتم. جوابی نداد توی فکر بود و در حال خوردن. خنده ام گرفت. ای عشق به شوقِ تو گذر می ......ادامه مطلب
ما را در سایت ای عشق به شوقِ تو گذر می ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1memoir152a بازدید : 238 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 18:00

دلم می خواست از آرزویم بگویم اما رویم نشد  هنوز هم این آرزوی من در سکوت به خواب رفته است تا کِی شود بیدار شود هر بار که یادم می افتد و به این رویایِ زیبایم فکر می کنم دلم می گیرد.. کاش آنقدر پول داشتم که بتوانم به این آرزویم برسم. به خودم می گویم: ــ هی م.ب! خدا رو چه دیدی! شاید واقعا یه روز این کار رو کردی! بعد دوباره دلم می گیرد اما از فکر کردن بهش لبخند می زنم..  می دانم اگر آرزویم را اطرافیانم بشنوند مسخره ام کرده خواهند خندید جز یک نفر.   ای عشق به شوقِ تو گذر می ......ادامه مطلب
ما را در سایت ای عشق به شوقِ تو گذر می ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1memoir152a بازدید : 254 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 18:00

چنان با ترس از کابوس پریدم که قلبم بد می زد عینِ آدم های گیج نشستم نمی توانستم حرکتی کنم تنم از ترس کرخت شده بود! چند دقیقه ای همان حالت ماندم. خدا را یاد کردم و ذکر گفتم تا آرام شوم چهره ات ناخودآگاه تمام قد آمد جلوی چشمانم صدات زدم صدات زدم چندین بار از عمق دلم صدات کردم یاد حرف مولا علی افتادم ؛ و برای از بین بردن ترسم باید می رفتم تویِ دل ترس. می ترسیدم بخوابم و دوباره.. خواستم برای فرار از ترس به اتاق دیگری روم  اما حرف مولا علی مدام توی ذهنم تکرار می شد پس  سر روی بالش گذاشتم به یک نقطه خیره شدم بعد بدون اینکه بخواهم بالشم بیصدا از اشک خیس شد.. چنین مواقعی دلم می خواست بمیرم و نباشم! با خودم حرف زدم: ــ آخه روزگار چرا با من بد تا می کنی! من که باهات خوبم چرا؟ خدایا چرا من همیشه توی لحظه های سختم تنها هستم. نمی خواستم فکر کنم فقط موسیقی آرامی گذاشتم و چشمانم را بستم سعی کردم دوباره بخوابم می دانستم صبح که بیدار شوم خیلی بهترم خیلی بهتر.. بی خیال همه چیز!! ای عشق به شوقِ تو گذر می ......ادامه مطلب
ما را در سایت ای عشق به شوقِ تو گذر می ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1memoir152a بازدید : 274 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 18:00

تازه متوجه شدم مرا یک آدم بیکار فرض می کند. 

فراموش کرده که نویسندگی یعنی چه؟ باعث شد از خودم بدم بیاید!

باعث شد حس کنم زندگی آدم های دیگر با ارزش تر سپری می شود

اما روزهای من به بطالت می گذرد. باعث شده خیلی احساس حماقت کنم.

ای عشق به شوقِ تو گذر می ......
ما را در سایت ای عشق به شوقِ تو گذر می ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1memoir152a بازدید : 214 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 18:00

دلم می خواست 

می رفتم طرۀ موهایش را

از روی پیشانی اش کنار می زدم و

بعد آرام دست به سپیدیِ ته ریشش می کشیدم و می گفتم:

ــ عزیز من.. ؛

با اینکه موهات داره سفید میشه، هنوز جذابی. | م.ب

نوشته شده در جمعه ٥ آبان ۱۳٩٦ساعت ۱۱:٥٠ ‎ب.ظ توسط م.ب | نظرات ()
ای عشق به شوقِ تو گذر می ......
ما را در سایت ای عشق به شوقِ تو گذر می ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1memoir152a بازدید : 214 تاريخ : شنبه 6 آبان 1396 ساعت: 21:43