این دیگه به تیپم نمی خوره!

ساخت وبلاگ

همین که از در وارد شد تا چشمش به من افتاد،

با لبخند از همان جا برایم دست تکان داد!

آرام با سر جواب سلامش را دادم.به او فرصت دادم تا با همه احوالپرسی کند.

نیم ساعت بعد روبرویم نشسته بود.دستم را گرفت و خندید.گفتم:

ــ دلم برات تنگ شده بود!

گوشواره های بلند زیبایی به طرح هخامنشی انداخته بود.

مدل موهایش به آرایش چهره اش می آمد.گوشی اش را از کیف درآورد و با خنده گفت:

ــ دیگه این گوشی به تیپم نمی خوره!

با صدای بلند خندیدم و گفتم:

ــ خب چرا گوشی لمسی نمی خری؟یه گوشی خوب!؟

قیافه بامزه ای به خود گرفت بهم چشمکی زد و گفت:

ــ آره والله!باید یکی بگیرم!دفعه دیگه اینو دستم نمی گیرم.

ــ کوتاه بیا خانوم خوشگله!چه اشکالی داره سخت نگیر گوشی منم ساده است!

برام هم مهم نیست!

با گوشی اش شماره ای گرفت و گرم صحبت شد.

همین گوشی ساده فعلاً برایم کافی بود.داشتم پول هایم را جمع می کردم،

تا برای یکی از بچه ها به عنوان هدیه گوشی لمسی بخرم.امیدوارم ماه دیگر جور شود.

 

ای عشق به شوقِ تو گذر می ......
ما را در سایت ای عشق به شوقِ تو گذر می ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1memoir152a بازدید : 192 تاريخ : جمعه 16 تير 1396 ساعت: 12:52