کلافه و بی حوصله روی تختم نشسته بودم و کتاب می خواندم
پسرم وارد اتاقم شد و با هیجان پرید روی تختم و غلتی زد. چیزی نگفتم.
به من لبخند زد و با لحن معصومانه ای گفت:
ــ مامان.. من گرسنمه
ــ الان دیگه بابا میاد نهار می خوریم بذار یه کمِ دیگه برنج دم بکشه
پا شد نشست کنارم آمد و با ذوق گفت:
ــ مامان! روت رو بکن اونور چشمات هم ببیند!
هنوز کلافه بودم و ساکت حوصلۀ واکنش نداشتم؛
پس طبق خواسته اش صورتم را به یک سمت بردم و چشمانم را بستم
که به ناگهان گونه ام را محکم بوسید! باز در سکوت لبخند زدم فقط گفتم:
ــ ممنونم عزیزم..
ای عشق به شوقِ تو گذر می ......