بالشم بیصدا از اشک خیس شد

ساخت وبلاگ

چنان با ترس از کابوس پریدم که قلبم بد می زد

عینِ آدم های گیج نشستم نمی توانستم حرکتی کنم

تنم از ترس کرخت شده بود! چند دقیقه ای همان حالت ماندم.

خدا را یاد کردم و ذکر گفتم تا آرام شوم

چهره ات ناخودآگاه تمام قد آمد جلوی چشمانم

صدات زدم صدات زدم چندین بار از عمق دلم صدات کردم

یاد حرف مولا علی افتادم ؛ و

برای از بین بردن ترسم باید می رفتم تویِ دل ترس. می ترسیدم بخوابم و دوباره..

خواستم برای فرار از ترس به اتاق دیگری روم 

اما حرف مولا علی مدام توی ذهنم تکرار می شد پس 

سر روی بالش گذاشتم به یک نقطه خیره شدم بعد

بدون اینکه بخواهم بالشم بیصدا از اشک خیس شد..

چنین مواقعی دلم می خواست بمیرم و نباشم! با خودم حرف زدم:

ــ آخه روزگار چرا با من بد تا می کنی! من که باهات خوبم چرا؟

خدایا چرا من همیشه توی لحظه های سختم تنها هستم. نمی خواستم فکر کنم

فقط موسیقی آرامی گذاشتم و چشمانم را بستم سعی کردم دوباره بخوابم

می دانستم صبح که بیدار شوم خیلی بهترم خیلی بهتر.. بی خیال همه چیز!!

ای عشق به شوقِ تو گذر می ......
ما را در سایت ای عشق به شوقِ تو گذر می ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1memoir152a بازدید : 275 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 18:00