همین جا نگه دار م.ب پیاده شه!

ساخت وبلاگ

دیگر مهمانی تمام شده بود و همه برای رفتن حاضر شده بودند.

من هم حاضر بودم فقط جلوی آینه ایستادم شالم را مرتب کردم کیفم را روی دوشم انداختم

به پذیرایی برگشتم بینِ جمع آقایان دنبال همسرم گشتم نبود اتاق ها را گشتم نبود.

تعجب کردم که کجا رفته! سراغش را از بقیه گرفتم یکی از آقایان گفت بیرون رفت

خیلی ناراحت شدم پس من الان با که برگردم؟ الان چه وقتِ بیرون رفتن بود!؟

بقیه مرا هم سوار ماشین خود کردند برگشتیم چون برایشان مهمان آمده بود عجله داشتند.

توی ماشین خیلی ساکت بودم حوصلۀ هیچ کس را نداشتم به گوشی اش زنگ زدم

نمی دانم کجا بود که آنتن نمی داد می گفت در دسترس نمی باشد باز سکوت کردم

دیگران حواسشان شد هی سعی می کردند با حرف هایشان نبودِ او را توجیه کنند.

در سکوت به بیرون خیره شده بودم و جواب حرف هایشان را نه رد می کردم نه تایید.

دوباره به گوشی اش زنگ زدم که برداشت اما قطع و وصل می شد:

ــ سلام.. کجایی تو؟ کجا رفتی؟!

ــ بیرونم. یه خرید کاری پیش اومد گفتم برم انجام بدم برگردم

ــ خب حداقل باید به من خبر می دادی..

جوابم را پشتِ تلفن آنقدر پر استرس جواب می داد که خودش هم می دانست چه کرده!

جلوی بقیه نمی توانستم با او بحث کنم و مکالمه را زود کوتاه کردم. وگرنه می گفتم:

ــ منو اینجا تنها گذاشتی رفتی کار! کار آخه الان؟! باید خبر تو رو از بقیه بشنوم؟! 

بعد از صحبت تلفنیِ من، فضای ماشین کاملا در سکوت فرو رفت. همه حواسشان بود.

آنقدر پر از خشم و عصبانیت بودم که در سکوت به سختی کنترل اشکم را نگه داشته بودم

دوباره گوشی یکی شان زنگ خورد. مهمان ها بودند که؛ پشت در ماندیم کجایید؟

همسرش سرعت رانندگی را بیشتر کرد تا زودتر برسیم. 

حس کردم من این وسط زیادی ام! دلم می خواست برگردم خانه ام اما چطور؟

یک نفس عمیق کشیدم آرام و خونسرد گفتم:

ــ پس منو سر راه پیاده کنید میرم خونه

هر یک شروع کردند حرف زدن و نظر دادن:

ــ خب بیا بریم خونۀ ما تا شوهرت بیاد؟

ــ بیا بریم خونه ما دیگه الان مهمونا اومدند دیر میشه 

ــ کجا الان می خوای بری خونه؟ 

آرام و خونسرد تر با لحن دلخوری گفتم: " نه ممنونم.. میرم خونه خودمون. "

دیگر همه سکوت کردند. اما.. از همه بدتر جسارت همسرش بود که رانندگی می کرد

از حرفش قلبم پر خشم درد گرفت. گفت:

ــ پس اول اینا رو پیاده می کنم بعد شما رو می رسونم.

خدای من چطور به خودش اجازه داد جلوی همه و خانمش این حرف را بزند!

از توجه همیشگی اش حرصم در می آمد در دلم به همسرم فریاد زدم:

ــ بی انصاف چرا تو نباید باشی که این بخواد منو برسونه و چنین غلطی بکنه!

اما با تحکم و لحن آرام و قدری عصبانی گفتم:

ــ نه. اول منو برسونید بعد.

نجابتم اجازه نمی دهد بگذارم هر فرد نامحرمی مرا برساند. حساس نیستم؛

اگر افراد دیگری بودند اجازه می دادم اما او که خیلی مرا تحسین می کند، نه!

دلم می خواست گریه کنم ازین که همسرم تنهایم گذاشته و مرد دیگری باید مرا برساند.

یکی شان گفت: " پس تو رو سر خیابون پیاده می کنیم خودت برو. دیر میشه "

از بی معرفتی شان، آن هم این وقتِ ظهر قلبم از تنهایی مچاله شد. کوتاه تشکر کردم.

فکر می کردم حداقل مرا نزدیک خانه پیاده کنند اما سر خیابان اصلی که رسیدیم،

یکی شان که عصبانی بود گفت همین جا نگه دار م.ب پیاده شه

تعجب کردم فکر کردم حداقل مرا جلوی خانه پیاده کنند. اما تشکر کرده خداحافظی کردم.

همه با لحن یواش و کوتاه خداحافظی کردند. جو را سنگین می دیدم. 

آرام و پر صلابت اما موقرانه سرم را پایین انداختم و از خیابان عبور کردم. چقدر خلوت بود

هوا خیلی گرم بود و با کفش های پاشنه بلندم حس می کردم چقدر راه کِش آمده.

چند بار بین راه ایستادم تا قدم هایم خسته از پاشنۀ بلند نفس بگیرد و ادامه بدهم.

وقتی به خانه ام رسیدم و کلید را در قفل چرخاندم در را که باز کردم؛

از دیدن فضای آرامِ خانه ام پُر از حس خنکی و دلپذیری آرامش شدم. یا الله..

ای عشق به شوقِ تو گذر می ......
ما را در سایت ای عشق به شوقِ تو گذر می ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1memoir152a بازدید : 203 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1396 ساعت: 20:45