سرمایِ خوشمزۀ تابستانی

ساخت وبلاگ

تمامِ دیروز هوا گرم بود حتی دیشب

صبح زود یک لحظه بیدار شدم دلم می خواست کار کنم 

اما هنوز از خواب سیر نشده بودم دوباره چشم روی هم گذاشتم

صبح همسرم وقتِ رفتن، کولر را خاموش کرد. یک ربع بعد خیلی گرمم شد؛

خواب آلود یک چشم باز کردم نگاهی به ساعت دیواری انداختم هفت و نیم گذشته بود

ــ پاشو م.ب ! پاشو دخترِ خوب یه آب که به صورتت بزنی خواب از سرت پریده!

زود لبۀ تختم نشستم که برخیزم و انرژی مثبتم نرود. ابتدا پنجره ها را باز کردم.

من به هوایِ جان دار و تازه زنده ام نفس عمیق کشیدم. 

متعجب به آسمان بیرون پنجره نگاه کردم! ابریِ ابری! آن هم توی تابستان؟!

صورتم را شستم بعد آرام با دستمال کاغذی خشک کردم 

در آینه به چهره ام نگاه کردم براق و روشن شده بود. مراقب سه چیز باید باشم؛

ــ خواب! میوه! نوشیدنی! از همه مهم تر عصبانیت! این نسخۀ منه!

پسرم هنوز خواب بود پس صبحانه تعطیل. روی تختم نشستم به تاج آن لم دادم

کمی به آسمانِ پنجره ام خیره شدم و از هوایِ ابریِ تابستانی به وجد آمدم. 

خیلی سرد بود باورم نمی شد مثل صبح های پاییزی!! لرزیدم. اعتنا نکردم. 

نه حتی سردم هم بشود از هوای تازه نمی گذرم. عطسه کردم خنده ام گرفت!

بازوهایم را در بغلم گرفتم و زانوانم را جمع کردم برای گرم شدن در خودم مچاله شدم

این حس و حال را دوست داشتم دوباره رها حواسم به مطالعه رفت

اما باز عطسه ای دیگر کردم و لرزیدم نسیم خنک به صورتم می خورد پر از لذت شدم.

پر از حس خوبِ هوایِ کوهستانی. ولی دیگر نتوانستم مقاومت کنم؛

از تختم برخاستم در کمدم را باز کردم دنبال شنل بافتۀ دوست داشتنی ام گشتم

رنگ سرخ و براقِ آن بین لباس هایِ آویز شده به من چشمک زد! بیرون کشیدمش

شنل را روی شانه هایم انداختم دور خودم پیچیدم کنار پنجره ایستادم 

با لبخند به تماشای صبح نشستم. شهر هنوز در خواب بود و خلوت. فقط صدای گنجشک ها

یک استکان چای برای خودم ریختم با یک حبه قند به اتاقم برگشتم. دوباره عطسه!

مثل دیوانه ها با خودم حرف زدم:

ــ دختر دیوونه ای تو! خب پنجره رو ببند! نه! نمی بندم مزه اش به همینه! 

ای عشق به شوقِ تو گذر می ......
ما را در سایت ای عشق به شوقِ تو گذر می ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1memoir152a بازدید : 194 تاريخ : يکشنبه 18 تير 1396 ساعت: 22:25