از نبود اوست که کلافه ام

ساخت وبلاگ

تمام صبح باران می بارید.

با این که دیشب نزدیک ساعت دو خوابم برد اما هفت و چهل و پنج دقیقه بیدار شدم.

صبح هم که بیدار شدم بدون این که صبحانه بخورم شروع به مطالعه کتاب کردم

اما هنوز یک صفحه نخوانده بودم که پسرم بیدار شد و به اتاقم آمد؛

روی تختم دراز کشید و خوابالو دستانش را برایم باز کرد که یعنی بروم بغلش کنم.

حوصله نداشتم دوست نداشتم کسی خلوتم را برهم زند اما من مادرم باید مادری کنم.

کتاب را بستم گوشۀ پاتختی گذاشتم روی تختم دراز کشیدم 

دستم را دور شانۀ کوچکش حلقه کردم چشمانش را باز کرد و به گلویش اشاره کرد

ــ چی شده پسرم؟ گلوت درد می کنه؟

ــ آره..

سرش را بوسیدم و گذاشتم در آغوشم خوابش ببرد تا برای مدرسه بهتر شود.

تقریبا تمام صبحم هدر رفت. با کابوس سختی ساعت یازده از خواب پریدم.

قلبم از فشار پریشانی درد گرفته بود. نمی داند این پریشانی درونم به خاطر نبودِ اوست.

هنوز باران می بارد حوصله ندارم زیر باران پسرم را به مدرسه ببرم. 

ای عشق به شوقِ تو گذر می ......
ما را در سایت ای عشق به شوقِ تو گذر می ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1memoir152a بازدید : 187 تاريخ : چهارشنبه 27 ارديبهشت 1396 ساعت: 7:05