ولی نوشته هاش که تکان نمی خوره!

ساخت وبلاگ

بالشی گوشۀ اتاق گذاشتم و تکیه دادم و شروع به خواندن ادامۀ رمان کردم.

پسرم دراز کشیده بود داشت از تلویزیون کارتون تماشا می کرد. سرش را برگرداند سمتم:

ــ مامان!

ــ بله..

ــ تو خیلی کتاب دوست داری؟

ــ آره.. خیلی.

ــ مامان خسته نمیشی اینقدر کتاب می خونی؟!

ــ نه. آخه کتابش قشنگه

ــ اما من خوشم نمیاد. خسته میشم.

ــ دوست دارم، مثل فیلم می مونه

ــ نخیرم! فیلم تکان می خوره! اما نوشته های کتاب که تکان نمی خوره!

به حرفش لبخند زدم تعبیر بامزه ای کرد. دوباره چند دقیقه بعد پرسید:

ــ مامان!

ــ بله..

کلافه می شدم تمرکزم را حین مطالعه بهم می زد کوتاه و آرام جوابش را می دادم.

ــ مامان کتابش در مورد چیه میخونی؟

ــ در مورد یه خانم.

ــ آره! دیدمش!

متعجب سرم را از روی کتاب بلند کردم و بهش نگاه کردم. لبخند زدم.

ــ از کجا؟

ــ همون خانومی که عکسش روی کتابت هست! همونه دیگه!

ــ آره. در مورد زندگی یه خانوم هست.

ــ مامان تو که اینقدر کتاب دوست داری چرا یه کتابخونه بزرگ نمی خری، کتاباتو بذاری توش؟

ــ پولشو ندارم..

دیگر هیچ چیز نگفت و به تماشای بقیۀ کارتونش سرگرم شد. 

ای عشق به شوقِ تو گذر می ......
ما را در سایت ای عشق به شوقِ تو گذر می ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1memoir152a بازدید : 177 تاريخ : چهارشنبه 27 ارديبهشت 1396 ساعت: 7:05