هر دو ترسیده بودیم

ساخت وبلاگ

روی تختم نیم خیز شدم نشستم. خیلی ترسیده بودم.

نگاهی به ساعت روی دیوار کردم سه و نیم شب بود. 

بالشم را برداشتم از اتاق بیرون آمدم رفتم کنار پسرم خوابیدم.

ضربان قلبم خیلی تند می زد سعی کردم چشم روی هم بگذارم نتوانستم.

به پهلو شدم و به چهرۀ پسرم خیره شدم. آرام چشم باز کرد در تاریکی به من خیره شد:

ــ مامان می ترسم.

دستش را بین دستانم گرفتم نوازش دادم و گفتم:

ــ چرا عزیزِ مامان؟ نترس، من کنارتم..

در حالی که تمام وجود خودم هم از درون ترس را صدا می زد! حس بی پناهی داشتم.

ــ مامان تشنه ام. میرم آب بخورم

ــ برو..

لامپ اتاق را روشن کرد رفت آشپزخانه آب خورد برگشت؛ دوباره دستم را گرفت.

ای عشق به شوقِ تو گذر می ......
ما را در سایت ای عشق به شوقِ تو گذر می ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1memoir152a بازدید : 177 تاريخ : شنبه 26 فروردين 1396 ساعت: 22:18