حضور الزامی بود وگرنه نمی رفتم

ساخت وبلاگ

وقتی وارد سالن شدم فکر نمی کردم این قدر شلوغ باشد.

خانم ها همه باهم حرف می زدند و خیلی ازدحام شده بود. اغلب داشتند می رفتند.

پس زود رسیده بودم و هنوز سانس جدید شروع نشده بود. آشنایی ندیدم.

به ابتدای سالن رفتم و در اولین ردیف صندلی نشستم.

هوای سالن خفه بود و گرفته. دو تا از پنجره ها را باز کردم تا هوای تازه بیاید.

خانم ها خیلی بامزه پچ پچ می کردند و می خندیدند. ازین هیجان آدم ها خوشم می آید.

به پردۀ روی دیوار که هنوز اطلاعات هولدر روی آن باقی بود خیره شدم  و خواندمش.

کم کم همه خارج شدند و افراد جدید وارد شده پشت میز و صندلی ها نشستند.

مدیریت از راه رسید و از خانمی که ایستاده بود خواست شروع کند تا بقیه برسند.

همان خانم، اطلاعات روی پرده را جا به جا کرد به عقب برگرداند و شروع به صحبت کرد.

با تمرکز و دقیق گوش می کردم. اواسط صحبت حوصله ام سر رفت؛

چون مطالب برایم تکراری بود. مشاور ناشیانه شرح می داد، مثل دانشجویی در حال کنفرانس

چند نفری دربارۀ افسردگی سوال هایی کردند.

آنچه دربارۀ قرص های افسردگی گفت برایم جالب بود.

فکر می کردم قرار است دربارۀ افسردگی کودکان صحبت شود در دعوتنامه چنین بود!

ای عشق به شوقِ تو گذر می ......
ما را در سایت ای عشق به شوقِ تو گذر می ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1memoir152a بازدید : 176 تاريخ : جمعه 25 فروردين 1396 ساعت: 20:06