همان طور که در پیاده رو داشتم می رفتم و توی خودم بودم خانومی روبرویم سبز شد!
تعجب کردم. سلام کرد با لبخند بهش سلام دادم. خسته و کلافه پرسید:
ــ نمی دونید بیمه کجاست؟
ــ نه.. شرمنده.
خندید و با لحن صمیمانه ای گفت:
ــ توی این مسیر هم میومدی به چشمت نخورد؟!
خنده ام گرفت متبسم جواب دادم:
ــ نه.. من سرم پایین بود راه می رفتم تو فکر بودم حواسم نشد.
ــ خیلی گشتم میگند این طرف هاست اما..
ــ بهتره ازین نمایشگاه اتومیبل بپرسید اونا حتما آشناترند می دونند.
تشکر کرد رفت. و من دوباره غرق در افکار شلوغم راهم را ادامه دادم. خسته و گرسنه.
ای عشق به شوقِ تو گذر می ......برچسب : نویسنده : 1memoir152a بازدید : 196