حالت تدافعی! حمله!

ساخت وبلاگ

به خاطر اینکه صبح زود بیدار شده بودم خیلی خوابم می آمد

اما کلی کار بود و نمی توانستم بی خیال باشم 

صبح زود، بعد از اینکه صبحانه حاضر کردم و با همسرم دو تایی صبحانه خوردیم و رفت؛

تا ساعت نُه، وقت برای خودم بود. مطالعه کردم آهنگ گوش دادم و خوش گذراندم.

دیگر نُه که پسرم بیدار شد به آشپزخانه ام رفتم و برای نهار خورش قیمه گذاشتم.

به اتاق برگشتم با تشویق و ترفندهای عجیب خودم بهش صبحانه دادم و

دو تایی نشستم سرِ انجام تکالیف مدرسه اش.

حینِ درس آنقدر حواسم به پسرم و درس و خندیدن رفت که بوی سوختگی آمد!

سریع به آشپزخانه دویدم خورش سوخته بود زودی ظرفش را عوض کردم

پسرم به کارم می خندید می گفت:

ــ من که دیگه ازین غذا نمی خورم! 

ــ خب چی کنم انقدر شوخی کردی گفتیم خندیدیم یادم رفت

دوباره سرِ درس برگشتیم و بالاخره بعد از مدتِ زیادی همه را انجام داد و تمام شد.

روی تختم دراز کشیدم کمی کتاب بخوانم اما خوابم برد نیم ساعتی عمیق خوابیدم.

پسرم با شیطنت آمد بیدارم کرد دورخیز می گرفت و یک دفعه می پرید روی شانه ام!

ــ بچه جون شونه برام نذاشتی! دردم گرفت! این بازی پسرانه است!

غش غش می خندید و دوباره می پرید گفتم:

ــ آخه مگه من پسرم!؟ له کردی منو برو بچه پرو!

ــ الان بهت حمله می کنم!

رفت بالای تختم و خواست از آنجا بپرد روی شانه هایم؛

ــ حالا که این طور شد نشونت میدم!!

بعد خودم را کاملا مچاله کردم دستانم را حائل سرم کردم و با قدرت داد زدم:

ــ حالت تدافعی!

پسرم از حرکتم از خنده ریسه رفت و پرید روی من! داد زدم:

ــ کمک! کمک! بِمُردم! 

ــ بگیر که اومد! 

منم الکی مثلِ کارتون رباتیک، قاطی پاطی یه چیزی می گفتم:

ــ انگار روت زیاد! دوباره حالت تدافعی! حمله! پدافندی!

بعد همان طور که خودم را سپر مانند مچاله کرده بودم پرتش می کردم کنار

از خنده منفجر شده بودیم و دنبالم می افتاد و دور خونه و توی اتاق ها می دویدیم.

یک دفعه انگار چیزی یادم افتاده باشد و بویی حس کنم؛

با سرعت به سمت آشپزخانه دویدم و هول گفتم:

ــ خاک به سرم ! باز غذام سوخت! بدو! همه اش حواسمو پرت می کنی!

زودی دوباره قابلمۀ خورش را عوض کردم و روبراهش کردم و دویدم سمتش:

ــ حسابتو می رسم! غذام رو سوزوندی!

کمی سر و کولِ هم زدیم و خسته رفتیم جلوی پنجره ایستادیم بیرون را تماشا کردیم

دوباره دیوانه بازی درآوردیم و مثل آدم های تاریخی با هم حرف زدیم و ریسه رفتیم.

نزدیک ساعت رفتنش به مدرسه شده بود نهارش را در بشقاب کشیدم صدایش کردم

ــ بدو پسرم دیرت میشه. بیا نهار بخور منم برم کیف ات رو حاضر کنم

ــ نمیخواد! به کیفم دست نزن خودم کیفمو حاضر کردم

لباس مدرسه اش را پوشیده بود زودی نهار خورد دوید سمت در. 

بهش هزار تومان پول دادم و بوسیدمش و ازش خواستم سر کلاس به درس دقت کند

سفارش همیشگی ام بود توی آسانسور دوید و رفت. منم آسوده روی تختم لم دادم.

ای عشق به شوقِ تو گذر می ......
ما را در سایت ای عشق به شوقِ تو گذر می ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1memoir152a بازدید : 188 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1396 ساعت: 21:55