چپکی با لبخند کتاب می خوندم

ساخت وبلاگ

دیشب از گرما خوابم نمی برد حوصلۀ دوش گرفتن نداشتم تا خنک شوم

رفتم سراغ یخچال و یک لیوان آب یخ سر کشیدم برگشتم اتاقم روی تختم ولو شدم.

آباژور را روشن کردم کتاب رمان را برداشتم و سرگرم خواندنش شدم.

داستان به جاهای جذابش رسیده بود خواندم و خواندم. لحظه ای مکث کردم..

خسته لبۀ تخت به پهلو شدم موهایم را به یک سمت، پایین تخت رها کردم

برگشتم یه وری به موهایم که از ارتفاع تخت آویزان بود نگاه کردم و خندیدم

سرم را روی بازویم گذاشتم و چپکی بقیۀ کتاب را خواندم. دوباره مکث کردم..

یادش در سرم می چرخید و دلتنگی نمی گذاشت تمرکز کنم.

کمی دلم گرفت مات به دیوار خیره شدم و بی اراده در دلم برایش حرف زدم

تا به خودم بیایم دیدم اشک هایم آرام و بی صدا روی بازویم می چکد. پاکش کردم

یک نفس عمیق کشیدم و دوباره کتاب را جلو کشیدم چند خط دیگر خواندم 

اما دیگر پلک هایم سنگین شده بود و خوابم می آمد

خوشحال شدم که مطالعه کمکم کرد بتوانم خواب راحتی داشته باشم. الهی شکرت..

نوشته شده در دوشنبه ٢٤ مهر ۱۳٩٦ساعت ٩:٠٠ ‎ق.ظ توسط م.ب | نظرات ()
ای عشق به شوقِ تو گذر می ......
ما را در سایت ای عشق به شوقِ تو گذر می ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1memoir152a بازدید : 186 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1396 ساعت: 21:55