با یه نقاشی و بوسه اومده بود آشتی

ساخت وبلاگ

پسرم حرفم را گوش نکرده بود و می دانست که از دست او عصبانی ام؛

اما بچه  پرّو، صدایش را برایم بلند کرده بود و عصبانی جوابم داده بود 

من هم در سکوت تنهایش گذاشته به آشپزخانه ام رفتم می دانم این بهتر از دعواست.

یک ساعت بعد برای این که دلم را به دست بیاورد و با من آشتی کند، آمد اتاقم گفت:

ــ مامان!

آرام و خونسرد اما جدی جواب دادم: " بله.. "

گونه ام را بوس کرد و کاغذی را جلویم گرفت. دیدم با آبرنگ نقاشی کشیده است؛

من و خودش و پدرش را کشیده بود و بالای نقاشی نوشته بود:

" مامان عزیزم دوستت دارم " . 

در دلم لبخند زدم و گفتم: " خیلی ممنونم عزیزم منم دوستت دارم "

اما از حالت جدی ام کاملا خارج نشدم بگذار متوجه شود که حرف های خوبی نزد.

خنده ام گرفت فهمید هوا هنوز ابری است، ساکت اما خندان با پدرش رفت بازی کنند.

ای عشق به شوقِ تو گذر می ......
ما را در سایت ای عشق به شوقِ تو گذر می ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1memoir152a بازدید : 186 تاريخ : دوشنبه 27 دی 1395 ساعت: 13:30