وایستا منم بیام

ساخت وبلاگ

بهانه گیری اش را شروع کرده بود و من داشتم جلوی آینه شالم را سرم می کردم گفتم:

ــ خب کاری نداره که! نمی خوای؟ خب نیا. بمون خونه من میرم خریدم رو می کنم میام

ــ باشه!

تعجب کردم ازین که قبول کرد اما چیزی نگفتم کیفم را روی شانه ام انداختم راه افتادم

ــ پس به چیزی دست نزنیا. 

ــ خب.

ــ کامپیوتر رو هم روشن نمی کنی!

ــ خب! 

خوبی اش این بود حالا که همراهم نمی آمد،

حداقل با این پولِ کمی که برای خریدِ وسیلۀ ضروری ام داشتم؛

خوراکی های زیادی نمی خواست و خیالم راحت بود پول کم نمی آورم.

خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم. هوا گرم و خیابان خلوت بود.

یادم رفته بود عینک آفتابی ام را بردارم و آفتاب  تیز اذیت می کرد 

همان طور که آرام داشتم پیاده می رفتم صدای پسرم را شنیدم که صدایم می کرد!

ــ مامان! مامان! مامان!

ایستادم به عقب نگاه کردم دیدم دارد به سمتم می دود! خنده ام گرفت. 

ــ وایستا منم بیام.

ــ تو که گفتی نمیای می مونی خونه، چی شد پس؟ ترسیدی ؟

خندید و گفت آره

ــ بالاخره که چی. باید یاد بگیری که نترسی. 

دوباره خندید و سکوت کرد. گفتم:

ــ یادت باشه رفتیم مغازه فقط اجازه داری دو تا خوراکی برداری. باشه؟

ــ باشه  باشه

ای عشق به شوقِ تو گذر می ......
ما را در سایت ای عشق به شوقِ تو گذر می ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1memoir152a بازدید : 149 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1396 ساعت: 17:49