توی مهمانی بعد از شام توی جمع نشسته بودیم و حین صحبت کردن سریال گمشدگان هم تماشا می کردیم. تقریبا جَو سکوت بود. وقتی شخصیت داستان وارد حیاط خانۀ کسی شد که قرار بود برایش پرستاری کند؛ من تا چشمم به عظمت و بزرگی حیاطش افتاد بدون این که حواسم باشد؛ با حسرت با صدای بلند عمیق آه کشیدم و گفتم: ــ آه.. چه حیاط بزرگ و خوشگلی.. یک دفعه همه متعجب به سمتِ من برگشتند و نگاهم کردند! وای خدای من.. خجالت کشیدم. ,برگشتند,کردند ...ادامه مطلب