از خستگی روی تخت پسرم دراز کشیده بودم و توی سکوت اتاق به دیوار خیره شده بودم ساکت و آرام به اسباب بازی ها و وسایلش ماتم برده بود یک لحظه خیلی دلم برای پسرم تنگ شد دلم می خواست الان بود بغلش می کردم از خستگی پلک هایم روی هم افتاد و پنج دقیقه ای خوابم برد اما دوباره چشم باز کردم باز به در و دیوار اتاق خیره شدم دلم برای تنها کسی که خیلی دوست داشتم پر کشید آنقدر پر از دلتنگی که شدم که از عمقِ وجودم چ,اعتراف,فایده ...ادامه مطلب